خاطره ای شیرین از اکیپ سحاب ماهان/جستجوی کودک در طوفان
اکیپ سحاب یکی از اکیپ های جمعیت هلال احمر است که به واسطه ی نوع فعالیتش سرشار از خاطرات تلخ و شیرین می باشد خاطراتی از راهنمایی مسافران و انجام کمک های اولیه تا پاکسازی محیط و پیدا کردن کودکان در شلوغی سفرهای نوروزی . خاطره ای که خواهید خواهند خاطره ای از پیدا کردن کودکی در شرایط طوفانی در باغ شاهزاده ماهان که توسط محمد امین نادرنژاد یکی از جوانان هلال احمر ماهان ارسال گردیده است
دهم یا یازدهم فروردین 1394 بود که همراه دوتا دیگه از بچه های تیم سحاب ساعت هشت صبح برای گشت زدن از جلوی اداره هلال احمر ماهان حرکت کردیم.
هوا زیاد بد نبود ولی هواشناسی اعلام کرده بود هوا طوفانی میشه.
مصطفی یه نگاهی به آسمون انداخت و گفت:طبق معمول هواشناسی یه چیزی گفته!
راه افتادیم. اول به سمت آستانه شاه نعمت الله ولی بعد از اون به پارک شهدا و باغ شاهزاده.
اتفاق خاصی نیفتاد فقط چند تا ماشین راهنمایی کردیم. دفعه دوم بود که میرفتیم باغ شاهزاده. ساعت تقریبا یازده بود. بهمون خبر دادن که یه پسر بچه با پیراهن لی و شلوار قهوه ای گم شده.
از ورودی باغ شاهزاده که رد شدیم حمید روی شونه مصطفی زد وگفت: هواشناسی یه چیزی پرونده! وبا انگشت آسمون رو نشون داد.
یه ابر سیاه یزرگ داشت نزدیک میشد. باد هم همون موقع شروع به وزیدن کرد. گفتم بچه ها بیاین زودتر بچه رو پیدا کنیم بعد بریم کمک بقیه.
شروع کردیم به گشتن. از پله های باغ بالا رفتیم . یکیمون از سمت چپ و دوتامون از سمت راست.
رفتیم تا به تا به ساختمان اصلی رسیدیم یکمون از سمت چپ ساختمان رفت یکی از سمت راست یکی هم برای گشتن به طبقه بالا رفت من داشتم طبقه بالا رو می گشتم که تلفن زنگ خورد حمید و مصطفی پیدایش کرده بودند رفتم و بهشون رسیدم .
بچه بغل حمید بود گریه می کرد و می گفت منو بذارین پایین منو بگذارین پایین مصطفی گفت داریم می بریمت پیش خانواده ات بچه گفت مامان و بابای من همینجا هستن من گم نشدم مصطفی چرا گم شده ای فقط هنوز متوجه نشدی من گفتم شاید راست می گه و گم نشده بریم همانجا که پیدایش کردین رفتیم پشت ساختمان و دیدیم پدر و مادر بچه خیلی نگران دارن دنبالش می گردند .بچه را تحویل دادیم و کلی عذرخواهی کردیم از باغ بیرون رفتیم.
از پدر و مادر بچه گمشده نشانی دقیق تری گرفتیم گفتن بچه شش ساله ی مو فرفری باز هم رفتیم توی باغ و تمام پله ها را بالا رفتیم همان موقع بود که طوفان با تمام شدت شروع شد و همه داشتن می دویدند که یک سر پناه پیدا کنند ما هم خیلی دوست داشتیم این کار رو بکنیم ولی باید پسر بچه را پیدا می کردیم باز هم تقسیم شدیم گشتیم و گشتیم بعد از حدود نیم ساعت گشتن یک پسر بچه تقریبا 6 ساله مو فرفری با شلوار قهوه ای دیدیم اما پیراهنش لی نبود.
رفتم ازش پرسیدم عمو گمشده ای ؟ با خنده گفت اره گم شدم خوشحال شدم که پیدایش کردیم بغلش کردم و زنگ زدم به بقیه همه اومدیم جلوی ورودی باغ شاهزاده بچه را نشان پدر و مادرش دادیم .خودش بود من که یکم ناراحت شده بودم گفتم خانم این پیراهنه که لی نیست مادرش که داشت گریه می کرد گفت بخدا پیراهن لی تنش بود این زیر پیراهنشه از پسر بچه پرسیدم پیراهنت کو؟گفت همونجایی که نشسته بودم آویزانش کردم به درخت !
برای بار هفتم یا هشتم تمام پله های باغ را بالا رفتیم دیگر تاندوم هام داشتن جیغ می زدند پیراهن را برداشتیم و تحویل خانواده اش دادیم